من تنها کفشدوزکی هستم که خدارا دید

بدون عنوان

وقتی آسمانت به قدر ی بلند است که  دستانم همیشه آرزوی چیدن ستاره هایت را دارد وقتی خورشیدت به قدری گرم است که هر سرمایی تاب ایستادن روبرویش را ندارد وقتی روزت آنقدر روشن است حتی وقتی چشمانم را میبندم خوابم نمیبرد وقتی پیچکان وحشی باغت آنقدر سبزند که هر نقاشی را که میکشم مداد رنگی سبزی به این زیبایی پیدا نخواهم کرد . وقتی آنقدر صدا هست که دیگر فریادم را کسی نمیشنود وقتی در پیچ و خم زندگی آنقدر  دویدم که راه را گم کرده ام وقتی بارانت آنقدر زیاد بود که چتر هم خیسم میکرد وقتی دریایت آنقدر عمیق هست که جز غرق شدن چاره ای نمیبینم خدایا وقتی همه چیزت آنقدر بزرگ هست که دستانم به هیچ کجا هم نمیرسند دستانم را تو بگیر که تنهای...
14 مرداد 1392
1